سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان.....1

نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی من قیافم خیلی ازش بهتر بود...موهای مشکیه براق.چشمای سیاه و درشت ... پوست سبزه ی خیلی روشن.... ولی همه اوونو می خواستن....

اسمش نیلووفر بود.....این بشر تمام عمرش در حال عشوه بود . باتمام کراهت صورتش باز هم این پسرای کم عقل دیوونش بودن  با اوون دماغ عقابی پوست سیاه و جوشجوشی چندش آور..... ایششششششششش......

ولی عشوه میومدااا !!! هر کلمه رو 10 ثانیه می کشید ... وقتی صداش می کردی با عشوه می گفت:بببلههههه

 ... همه حرکاتش با عشوه بود......وقتی راه می رفت احساس می کردی هر لحظه ممکنه ازحال بره .... یادمه یه بار صدف ازش پرسید: چندتا خاله داری ؟؟ با نازو ادا دستشو آورد بالا و گفت:

آآآه ه ه   3 تاااا خااله ه جون میراندااا...خااله جوون میترااا و خااله جوون مااراال ل......

بیچاره صدف از زندگی بیزار شد...

وای باهاش رفته بودم بیروون........ با هر حرکتش 10 تا پسر به عاشقاش اضافه می شد... هر دو روز یه بار هم دوست پسر عوض می کرد... اما من ....قدم ازش بلند تر بود ... تازه مثل اوون چاق نبودم..هیکلم  خوش فرم بود... ولی تو عمرم کسایی که خیلی دوسم داشتن و دیوونم بوودن 4-5 تا بیشتر نبودن ....